این هفته مدام تو گذشته پرسه زدم... اصلا خوب نبودم و انگار خودم نبودم...
به لحاظ روحی کلی به هم ریختم. مدام با خودم فکر میکنم که چیشد که به اینجا رسیدم؟ مدام دنبال منشا گشتم و گذشته رو واکاوی کردم... و هر چی به ذهنم اومد رو پیاده کردم رو کاغذ!
میگه که این مدت ممکنه به اندازهی گذشته با یاداوریشون درد بکشی اما این درد باید بالاخره یک روز بالا بیاد و شکافته بشه... حق با اونه! راست میگه ، این چرخه باید یه جایی تموم شه بالاخره .
من هیچ وقت از گذشتم، احساساتم، افکارم با این شفافیت با کسی حرف نزده بودم. امشب کمیاحساس سبکی میکنم ... کمیمنگم و احساس میکنم معلقم بین زمین و اسمون! باید ذهنم رو مرتب کنم به یه نتیجه رسیدم از شهریور پارسال تا الان ؛ اینکه بجز خودت نباید از هیچ کس انتظاری داشته باشی، تنها ادمیکه میتونی روش حساب کنی ، فقط خودتی و خودت...
یاد حرف لیتل فینگر افتادم "برای فهمیدن انگیزهی هر کس ، بدترین دلیل رو در نظر بگیر و براش اماده باش. فکر کن همه دشمنتن و در عین حال فکر کن که دوستتن! تو ذهنت باهاشون بجنگ ولی در ظاهر باهاشون خوب باش و طوری رفتار کن که انگار دوستتن"
نوشتن به سبک ف.دال